خصوصی ترین خاطرات سایه



 

الان تغریبا ساعت 4 و نیم و خیلی خسته بودم و اومدم ک بخوابم 3 سالی هست که پسورد پیجمو گم کردم و یهو با خودم گفتم بزار پرم و یه بار دیگه شانسمو امتحان کنم  دیدم با اولین امتحان وارد شدم 

خوب واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم ینی کسی هست هنوز مطلبامو بخونه :) 

داشتم وبلاگمو میدیدم که 8 ساله دارمش ینی 8 سال بزرگ تر شدم و دنیا عین برق و باد درحال گذره. ادم به عقاید چند سال پیش خندش میگیره . مثلا تو پستای قبل نوشته بودم که عاشق یکی شدمو بدون اون نمیتونم زندگی کنم این قضیه مال 4 سال پیش بود و اون ادم به طرز وحشت ناک بهم خیانت کرد و از زندگیم رفت و خبر خوب این که کسی جاش اومد که 4 سال کنارم موند و مث مرد به پای همه چیز موند و جنگید و بزرگم گرد و عشق واقعی رو بهم یاد داد همیشه خدا وقتی یه چیز رو ازت میگیره یه چیز بهتر بهت میده فقط باید هیچوقت نا امید نشی و صبر کنی و قبلا ها فکر میکردن هیچوقت دیگه عاشق نمیشم و زهی خیال باطل من اصلا اون موقع ها عاشق نبودم :))

خلاصه که تو این مسیر سختی های زیادی کشیدیم بیخوابی کشیدیم و اشک ریختیم اما مهم ترین چیزش این بود که کنار هم  و باهم برای هم و رابطمون جنگیدیم  و قصدمونم اگه خدا بخواد ازدواجه 

اتفاقای خوبی نیوفتد برام مثلا مامان و بابام از هم جدا شدن .

سالای اول خیلی قصه میحوردم و ناراحت بودم ولی بعدا به یه نتیجه رسیدم اون این که وقتی دو نفر کنار هم حالشون خوب نیست برای چی باهم زندگی کنن؟ من موافق نیستم این که بعضیا میسوزون خودشونو و عمرشونو برای بجه ها و زندگیشون   درسته بچه ها اسیب میبینن اما اون اسیبی که از دعواها و مشکلات خانوادگی میخورن بیشتر از طلاقه موافقین؟ بگزریم حالا داشتم میگفتم .

خلاصه میخوام براتون بگم اگه این مشکلا و  اتفاقا تو زندگیم اتفاق نیوفتاده بود من انقد دختر قوی و مستقلی نمیشدم  پس همیشه از جیزای کوچیک و بزرگ درس بگیرید 

راستی من یه ویژگی خیلی خوب دارم اونم اینه که :  من ی دختر خیلی خیلی خیلی ازادی هسم ینی 

هیچوقت مامانم نمیگه کجا میری؟ و کلا الانم بخوام برم بیبرون بم کاری نداره بابامم که عین رفیقم میمونه اما من هیچوقتتتتت ازین آزاذیم سو استفاده نکردم من همیشه با خوم میگم اگه یکی دیگ جا من بود یا معتاد میشد یا . اما من همیشه ازین ازادی به نحو مثبتی استفاده کردم

راستی من دانشجوی ترم 3 روانشناسیم بنظرتون بهم میاد؟  خودم که دوسش دارم  همه دوستام تو صفن که من درسم تموم شد درمانشون کنم

یادتونه 6 سال پیش مای زنگی میکردم وقتی پستای اون موقع هارو میخوم اشکم بی اختیار میریزه  هنوزم بعد این همه سال خیلی شبا خواب مایو میبینم و تو خواب به خودم میگم نه دیگه این بار خواب نیست و مطمعنم الان اون جایی وقتی از خواب میپرم کلی غصه میخورم چون یکی از بهترین دوره های زندگیم بود.

راستی من 20 سالمه

خوب دیگه سرتونو درد نمیارم اگه دیدم خوشتون اومدو خوندید بازم از زندگیمو اتفاقای این چند وقت براون میزارم به شرطی که برام نظر بزارین

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزمرگی های من سینما اچ دی hesamshafieian aranelektrik ووداکس وبلاگ شخصی محسن دوباشی دهکده الفلک الجاریة 3eyed پاورپوینت کتاب حرکت شناسی دکتر ابوالفضل فراهانی